كوچه خلوت بود. مردي از طرف مقابل از سر كوچه آهسته ميآمد. دستة دويست توماني را از جيب كتم بيرون كشيدم و يكي از آنها را درآوردم. بقيه را در جيب شلوارم گذاشتم. تازه حقوقم را از بانك گرفته بودم. دويست توماني نو بود. نگاهش كردم كه ناگهان صداي ترمز استيشن سياهرنگي را در چند قدمي خود شنيدم. دو مردم سياهپوش پياده شدند. دور و ور خود را نگاه كردند. مرا نديدند. به سرعت به طرف مردي كه از طرف مقابل ميآمد هجوم بردند. نميدانستم چه كار كنم. قيافة مرد را نگاه كردم رنگش سفيد شده بود با اين حال چهرة لاغر با پيشاني بلند مرد را شناختم، نه به اسم. دو سه باري او را در مغازة كتابفروشي ديده بودم. مرد را هُل دادند بهطرف ماشين. تمام بدنم يخ زده بود. با اينكه گيج و منگ وسط پيادهرو ايستاده بودم لبخندش را ديدم. احتمالاً مردان سياهپوش هم ديده بودند چون يكيشان با آرنج زد توي دهنش. مرد سياهپوش ديگر رنگش پريد. حالا ديگر مرد قرمز شده بود و هنوز لبخند ميزد. دستش را پيچاندند. من همهچيز را از توي پيادهرو از پشت ماشين سفيد رنگي كه كنار كوچه پارك شده بود ديدم. ناگهان دو مرد سياهپوش به هم اشاره كردند و هر دو چشمشان به من افتاد. يك لحظه چشم به چشم شديم و من از ترس تمام تنم شروع به لرزيدن كرد. ناخودآگاه دويست توماني را جلوي صورتم گرفتم. با اينحال چشمان مردان سياهپوش از توي دويست توماني پيدا بود. سرم را برگرداندم. كوچة باريكي پشت سرم بود كه به پيادهرو ختم ميشد. خودم را در كوچة باريك انداختم و همچنان دويست توماني را جلوي چشمم گرفته بودم. دويدم، آنقدر كه ديگر ناي نفس كشيدن نداشتم. وقتي به خانه رسيدم شب شده بود. زنم هم ترسيده بود البته نه به خاطر صحنهاي كه من ديدم چون هيچوقت آن صحنه را براي كسي تعريف نكردم بلكه فقط از بس دير آمده بودم دلش شور زده بود. يك هفتهاي مرخصي گرفتم و از خانه بيرون نميرفتم تا اينكه بالاخره خيالم راحت شد كه كسي دنبال من نيست. دو سه سالي از آن قضيه ميگذرد و همهچيز كمكم فراموش ميشود جز آنكه از آن زمان به بعد عادتي در من بهوجود آمده. سر هر ماه كه حقوقم را ميگيرم اول دويستتومانيها را جدا ميكنم و بعد با خودكار روي آنها را خطخطي ميكنم. اوايل زنم حرص ميخرود و دعوا راه ميانداخت اما بعدها اينكار به يك رسم خانوادگي تبديل شد. حالا زن و بچهام منتظرند تا حقوقم را بگيرم. دور هم جمع مينشينيم و دويستتومانيها را خطخطي ميكنيم. يكبار زنم گفت كه مغازهدار سر كوچه با ايما و اشاره به او گوشزد كرده كه يكي از دويست تومانيها خط خوردگي ندارد و حسابي شرمنده شده است. البته دخترم هم چندبار در مدرسه بهخاطر اينكه دويستتومانيهاي خطخطي شده را براي كمك اجباري به مدرسه ميبرد توبيخ شده كه البته آنطور كه خودش ميگفت خيلي كيف كرده كه كفر ناظم مدرسه را درآورده. آخرينباري هم كه به بانك رفتم وقتي كارمند بانك دستة دويست توماني را به من ميداد دور و بر خود را نگاه كرد و چشمكي زد. اول نفهميدم اما وقتي خانه آمدم و همگي با هم تدارك مراسم ماهانه را ميديديم متوجه شدم كه نصف دويست تومانيها خطخطي شده است.
تقدیمی از طرف پسرخاله عزیزم علی پورشاد
نظرات شما عزیزان:
mohammadreza
ساعت23:22---17 آذر 1390
|